آدم ها همانی می شوند که می خواهند ، نه همانی که آرزو می کنند(راز


کودکم را درهیچ مدرسه ای راه ندادند.می گفتند کودک شما بیشتر   دررویا هایش به سر می برد.رویاهای بچه ها از رویاهای ما بزرگ ها، بزرگتر است.آنان درقالب های کوچک ما نمی گنجد..من کودکم را رها کردم وهرگز به مدرسه نفرستادم.ولی

کودکم را درهیچ مدرسه ای راه ندادند.می گفتند کودک شما بیشتر   دررویا هایش به سر می برد.رویاهای بچه ها از رویاهای ما بزرگ ها، بزرگتر است.آنان درقالب های کوچک ما نمی گنجد..من کودکم را رها کردم وهرگز به مدرسه نفرستادم.ولی به اوگفتم تو باید یک روز هم شده است محضر یک معلم خوب را تجربه کنی.حتی اگر یک روز به پایان زندگی ات باقی نمانده باشد.

سالها گذشته بود واومی خواست در خودش تغییراتی اساسی ایجاد کند.اوهمیشه به اوج فکر می کرد وباورش همان بود که به تنهایی به قله های زندگی دست پیدا نمی کند. او شنیده بود که همراه را قبل از راه باید پیدا کند.کار ی آسان بوداو درزندگی به انسان هایی بافضیلت  وارزشمندی آشنا شده بود.ولی لین بار فرق می کرد.تا به امروز فقط زندگی کرده بود.اما حال دراویک اندیشه نو،جوانه زده بود.می خواست به مسافرت طولانی برود.باوجود این همه دوست،احساس بیکسی می کرد.او کسی راجستجو می کرد که راه رفتن را ونشانه های بین راه را نیز به او بیاموزد.

بسیار گشت تابه دیداریک معلم فرزانه شتافت واز او درخواست کرد که بگوید باید چگونه این راه راطی کند ونشانه های راه رابه او نشان دهد.مرد فرزانه به اوگفت من راه را ونشانه های بین راه رابه تو نشان می دهم.این سفر چنان که توتصور می کنی ساده نیست.این سفر پر از خطر است وباسختی ها ودشواری های بسیار همراه است.او به مرد فرزانه گفت من از سختی راه باکی ندارم .من در زندگی موانع زیادی را را از میان برداشته ام. واز دشواری ها نمی هراسم.مشکل من این است که نمی دانم چگونه این راه راطی کنم.من بیشتر به آداب سفر احتیاج دارم.

مرد فرزانه گفت من آموزشهایی سخت ودشوار به تو می دهم.گمان من این است که تو از انجام آنها ناتوانی؛نه از آن رو که بزرگند ودشوار.بلکه از این روکه باتمایلات درونی توناهماهنگ هستند.توهر چندصخره های بیرون را جابجا کرده ای؛فکر نمی کنیم به همان راحتی بتوانی برخلاف علایق وخواسته های درونت عمل کنی.

اوپذیرفت وروزها وماه ها درکنار مرد فرزانه به فراگیری وآموزش مشغول شد.او در سختی های سر سختی گرفتار شده بود ودرگرداب رنج وزحمتی بی شمار دست وپا می زد وتاب می آورد.او قبلاٌ مشکلات زیادی به جان خریده بودولی آموزشهایی که می دید به سختی وتلخی آن تجارب پیشین نبود.او دریافت که که برخلاف میل درونی اش از بلند کردن یک کیسه کوچک هم عاجز است.او نمی توانست برخلاف خودش باشد.تعلیمات مرد فرزانه،اوراعلیه خودش بسیج کرده بود.وقتی آدمی نخواهد کاری راانجام دهد،نمی تواند آن راسرانجام برساند.وبلاخره ازراه باز ماندوبسوی راهنمای دیگری شتافت.

پیر مردی که شاگردان کمی داشت.از آنجا که شاگردان او کم بودند همه فکر می کردند که کارش خوب نیست؛ آدم ها همیشه بر حسب ظاهر دیگران،تصورات خود راسازمان می دهند.این عادت آدم هاست که  درجاده های شلوغ بیشتر رفت وآمد می کنند وتنها بهانه اشان این است که همگان از آن راه می روند.حتی اگر آن راه بیراه باشد وگمشدگان آن بی شمار.درهرحال آدم ها گاهی مجبور می شوند از جادهای خلوت عبور کنندوخود رابه راه های بی عابر بسپارند.

او داستان خود رابه پیرمرد گفت واز اوپرسید:«آیا شما نیز مثل معلم پیشین به کارهای سخت وا می دارید.»پیر مرد گفت: «من چنان کاری با تونخواهم کرد.او می خواست از تو مراقبت کند ومن تصمیم ندارم از تو مراقبت کنم واز این روتو نمی توانی از من بخواهی تورابه شاگردی قبول کنم .باری راکه تو نمی خواهی به دوش بکشی، هیچ کس نمی تواند به دوش تو بگذارد.آدم ها همانی می شوند که می خواهندفنه آنی که آرزو می کنند .توراخواهش هایت تا به اینجا آورده است.تو اگر می خواهی به غیر این تبدیل شوی،باید خواه هایت رابه دوش بکشی وبه راهی دیگر ببری.تو بسیار رفته ای بی آنکه کمی تغییر کنی.شاید اکنون لازم باشد کمی درونت راتغییر دهی.آنگاه به طرز معجزه آسایی فرسنگ ها به پیش خواهی رفت.من چیزی بیش از این به تو نخواهم گفت.»

برگرفته از داستان های پائو لوکوئلیو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد